عزیز دل مامان پنج شنبه خاله مژده جون اومد پیشمون و کلی با همدیگه خوش گذروندیم ... تو هم که حسابی با خاله جون بازی کردی و جیغ زدی و شادی کردی ... بعد از ظهر من و خاله مژده رفته بودیم تو اتاق خواب و داشتیم صحبت می کردیم که یهو متوجه شدیم تو نیستی و هیچ صدایی ازت نمیاد وقتی اومدم از اتاق بیرون دیدم ... به به !!! به به !!! و هر چی صدات می کردم اصلا توجهی نمی کردی و حسابی مشغول خوردن شکلاتا و بازی با اونا بودی اینم از چهره آقا مهرتاش خرابکار ... اینقدر مظلومانه نگاه نکن مامان بخدا کاریت ندارم نوش جونت عشقم و اینجا هم کلی ذوق کرده بودی از شکلات خوردن ... کلی با خاله مژده خندیدیم راستی یادم رفت بگم این لباس و هم تازه 5...